پرنیانپرنیان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

پرنیان، نفس مامان و بابا

شب آخر

سلام بابایی امشب آخرین شبیه که تو دل مامانی هستی فردا میریم درت بیاره دکتر یه دخمل سالم و سرحال باش. باجه؟ فردا قراره بغلت کنم و نیگات کنم بیصبرانه منتظرم
19 خرداد 1392

ان اس تی و...

جوجو طلا دیروز حدود ساعت 11 با بابایی رفتیم بیمارستان بهمن برای تست ان اس تی. افتضاح شلوغ بود و سگ میزد و گربه میرقصید. 2 ساعت برای یه ان اس تی معطل شدیم. من حسابی اعصابم خرد شده بود و کلافه بودم بابایی هم خسته شده بود  خدا رو شکر که زایمانم 5 شنبه نبود چون این جوری که معلومه آخر هفته ها حسابی شلوغ و بی نظمه. حدود ساعت 2 بود که کارمون تموم شد و خدا رو شکر نتیجه تست خوب بود. شما هم که سنگ تموم گذاشتی و تمام مدت تست خواب بودی  اونهمه ابمیوه ای هم که من خورده بودم هیچ اثری روت نداشت.پامونو که از بیمارستان گذاشتیم بیرون بیدار شدی و شروع کردی تکون خوردن دختر بلا! *** دیگه این روزای اخره و همه چی برای اومدنت اماده ست و همه مون کلی ...
17 خرداد 1392

هفته38

بالاخره من و تو به هفته 38 رسیدیم و دیگه راستی راستی داری میای جوجو پست بابایی رو دیدی؟ واقعا انگار همین دیروز بود که من و بابایی تو سونو 12 هفتگیت برای اولین بار دیدیمت.البته قبلش هم من دیده بودم تو هفته ٦ که فقط یه نقطه بودی.تو اون سونو هم من حالم خوب نبود هم دکترش انقدر بداخلاق بود هرچی میگشت شما رو پیدا نمیکرد! همه ش میگفت مطمئنی بارداری؟ اما تو هفته ١٢ اون نقطه کوچولو دست و پا در اورده بود و شده بود یه ادم کامل که برای خودش دست و پا میزد.این عکس اون موقعته:   جونم جوجه کوچولو اون موقع کمتر از ١٠٠ گرم بودی مامانی.الان حسابی بزرگ شدی و این روزای اخر به نظرم داری خوب وزن میگیری. از دیروز هر وعده غذایی که من میخورم ب...
15 خرداد 1392

هفته 37

دیروز من و بابایی برای چکاپ یکی مونده به آخر! شما رفتیم دکتر. بر خلاف انتظارمون مطب دکتر خلوت خلوت بود و بدون معطلی رفتیم تو(البته وقتی اومدیم بیرون تو مطب جای سوزن انداختن نبود اینو میگن شانس) سونوی وزن گیری داشتی و طبق سونوت همه چیز نرماله فقط یه کم وزنت کمه و دکتر گفت ریزه میزه ای. در کل دکتر راضی بود وزنتم 2500 بود جوجه خانم.منم اگه انقدر لنگ و لگد مینداختم وزن نمیگرفتم بهتر هرچی بیشتر شیطونی کنی خیال من راحت تره سونوی دکتر یه کم طولانی شد و شما زیر دستش شروع کردی به سکسکه کردن(مثل همین الان که داری سکسکه میکنی و شکم من میپره بالا پایین) دکتر نامه پذیرش بیمارستان و معرفی نامه بیمه رو هم داد. بعدشم با بابایی رفتیم بیمارستان بهم...
7 خرداد 1392

اولین بار

اولین باری که دیدمت بابایی، هیچوقت یادم نمی‌ره (مثل همه مردا منظورم تاریخ و اینا نیست ) اون روز صبح زود با مامانی رفتیم برای سونو نوبت گرفتیم. من رفتم 2تا شیر کاکائو خریدم که شما بخوری هایپر شی تو سونو خوب بیفتی وقتی دکتر دستگاه رو گذاشت رو شیمق مامانی و تورو نشونمون داد من خشک شدم! یه موجود کامل با 2تا دست و 2تا پا و همه چی داشت می‌چرخید و وول می‌زد منم نیگاش می‌کردم و فک می‌کردم این بچه منه؟! من بابا شدم؟! دیگه باید بزرگ بشم؟! و خیلی فکرای دیگه! ضعف کرده بودم و نفسم بالا نمیومد مامانی زل زده بود به من و خنده‌اش گرفته بود فیلمتو گرفتیم تو سی دی که واسه خبر دادن به بقیه ازش استفاده کنیم. ...
3 خرداد 1392
1